خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

همه چی...

سلام
خب بذار ببینم از کجا شروع کنم؟ از عقشم بگم؟
از هنرام بگم؟ ازچی بگم؟ بذار ببینم چیا اتفاق افتاده  اوناروبگم!

شنبه و یکشبنه منو نوید با چترمون خونه ی مونا(خواهرم) فرود اومده بودیم که اوضاع به کاممون بود!
(البته ما به چتر رفتیم)

دوشنبه:عروسی دعوت بودیم
bollywood1.gif توی باغ اطراف تهران که قرار بود خیلی عروسی خوبی باشه ارکستر 2میلیونی آورده بودن که بترکونه130fs358763.gif منم خیلی دوست داشتم برم میخواستم واسه مراسم خودم ایده بگیرم اما هر کاری کردم دلم نیومد عشقمو که خسته و کوفته از پادگان میاد و تهنا بذارم مخصوصا که خونه شامم نداشتیم!monkey.gif همه رفتنو من موندم خونه یه تیپ نوید کش زدم و بعد با خودم گفتم واسه یه بارم که شده واسه پیشی آشپزی کنم تا دیگه سنگ تموم گذاسته باشم (من هیچی بلد نیستم درست کنم آشپزی تعطیل!  برعکس من نویدی از هر انگشتش یه هنر میباره همه چی بلده بچم) خلاصه به اون یکی خواهرم که عروسی نرفته بود زنگ زدم و دستور کباب تابه ای و گرفتم! به جان خودم نباشه به جان همه خیلی بینظیر شد نوید کلی ذوق مرگ شده بود. یه برنج کره ای ردیفم درست کردم! اونشب همه جوره بهش حال داده بودم تو فضا بود کلا!!! هی  میگفت عالیه غذا تو یا یه کارو انجام نمیدی یا از همه بهتر انجام میدی! مژهخلاصه حسابی بهش رسیدم میوه بعد از غذا همراه با مقادیر هنگفتی محبت! دیگه نویدم ته عشقولانه شده بود منم یادم رفت که عروسی نرفتم! مامانمینا که از عروسی برگشتن کلی شاکی بودن میگفتن اولا خییییییییلی دور بود بعدشم گویا گشت اومده نذاشته ارکسره حتی یه آهنگ بزنه خلاصه که ته ضده حال بوده من کلی حال کردم هم چیزیو از دست نداده بودم هم خودمو واسه نوید کلی لوس کرده بودم!

سه شنبه:اتفاق خاصی نیوفتاد زندگی کردیم!


چهارشنبه:مامانم از صبح رفت خونه ی مامانبزرگم من تهنا خونه بودم(شبش یه خواب فوق وحشتناک دیده بودم
1ساعت اول بیداریمو تو کوپ بودم) بعدم کلا روز تلفن بود 1:45با خواهرم نیم ساعت با یکی از دوستام 1:30 با یکی دیگه از دوستام! و کلی تلفن دیگه! نزدیک اومدن نوید دوباره کلی به خودم رسیدم طفلی میگفت اینقد به خودت نرس من سربازم نمیتونم خوشتیپ کنم جلو تو کم میارم خجالت میکشم! اونشبم واسه شام برنج و مرغ درست کردم که خیلی خوب شد( نگو من استعداد آشپزی داشتم خودم خبر نداشتم ا شعر شد) شبم رفتیم خونه مامانبزرگماییم از کربلا اومده بود)البته نوید نیومد خیلی خسته بود داداشمینا اومدن دنبال من!

پنجشنبه:نوید نیمه وقت بود تا نهار خوردیم به سمت قزوین رهسپار شدیم
خیلی هوس کرده بودم با نوید بریم بیرون خیلی وقته که نرفتیم ولی بازم برنامه ی هفته ی پیش خواهر شوهرینا اومدن اونجا و واسه فردا نهار دعوتمون کردن!

جمعه:از صبح خونه خواهر شووری خوب بود همه چی فقط وقتی نوید از دستپخت من تعریف کرد اونا خندیدن که ای بابا عاشقی....


بعدم برگشتیم تهرام که کلی دوباره تو ترافیک بودیم!

پی نوشت: 5شنبه و جمعه خیلی آروم شده بودم الهی بگردم برات نویدی که 2 میلیونبار پرسیدی چی شده؟ من کار بدی کردم؟ اینا حرف بدی زدن؟ چیکار کنم حالت خوب شه؟! الهی بگردم که سعی میکردی حالم خوب شه
ببخشید اذیتت کردم گلم اینو به خودت نگفتم!
پی پی نوشت: خب گل من منم گناه دارم باید با هم بیرون میرفتیم انگار منم سربازم هیچ جا نمیتونم برم منت نمیذارما واسه همینم بهت نمیگم!

مهم نوشت: فک کنم دارم مستجاب الدعوه میشم خدا داره یه حالای خوبی بهم میده! خلاصه از ما گفتن بود کاری با خدا دارین بگین من بهش بگم خیلی دوست شدم با خدا!
نظرات 6 + ارسال نظر
shahab یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://www.shaboei.blogfa.com

webloge khobi dari be ma ham sari bezan montazeret hastam.
age tonesti sabtenam hambekon kheili mamnoon

نیلوفر دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://Nilo0ofar.mihanblog.com

بابا عشقولی!
خوب کاری کردی که اونشب موندی پیش همسری و نرفتی عروسی! ای ول داری!
چقدر مهمونی بودین اینور اونور خوش به حالتون!
ایشالا این هفته دیگه باهم میرین میگردین!!! خونه ما که برعکسه همسری خودشو میکشه هرشب بریم بیرون بگردیم و من پایه نیستم!!!

آره خدایی حرکتی کردم نرفتم عروسی! نیلو جون به جای ما هم برو بیرون الان ۱ ماهه که منو نوید جایی نرفتیم ۲تایی!

سی سی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://sisi1363.blogfa.com

سلام خانم خانما
دیگه داری کدبانو میشی اساسی
حالا که مستجاب الدعوه شدی به خدا بگو یکی اینجاست که خیلی کار مهمی باهات داره یه نگاهی بهش بنداز

!
سفارشت و میکنم!

من شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ق.ظ http://manomostafa.blogfa.com

سلاممممممممممممممم
من چطوری بهت رمز بدم آخه چطوری خصوصی بذارم

اومدم بگم خانمی!
خب تو رمز میذاری من تایید نمیکنم!

کلبه ی تنهایی من چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ق.ظ http://kolbeyetanhaiyeman.blogsky.com

واییییییییی منم تقریباً نزدیکای عروسیمه و آشپزی بلد نیستم
میشه یه کم نصیحتم کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه حوصلم نمیشه آشپزی کنم و همه میگن مرده و شیکمش !!!!!!!!!

شیم شیم دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:49 ق.ظ

سلام عزیزم خوبی خیلی خوشگل ماجراهاتو می تعریفی منم یاد میگیرم واسه بعدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد