خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

شاکی ام...(با همون رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نوروز خود را چگونه گذراندید...؟

سلام به همه دوست جونیام....

سالی که نکوست از بهارش پیداست... اگه خدا بخواد فک میکنم سال خوبی پیش رومون باشه عیدش که خوب بود و کلی به ما خوش گذشت .... ای خدا اگه امسال ما بریم سر خونه زندگیمون دیگه خیییلی به ما حال دادی....Smiley

-سال تحویل من و نوید از هم دور بودیم اون خونه ی خودشون بود من کلی بغض قورت دادم که عشقم نبود وقتی سال تحویل شد و بابام باهام روبوسی کرد گفت که دیگه سال دیگه حتما تو خونه ی خودتی من کلی استرس گرفتم که بابام با این اطمینان این و گفت..استرس.  همون شب مامانم و بابام خونه ی خواهر برادرام سر زدن(آخه میگن قدم بابام واسشون خوبه و ازش خواهش میکنن اولین نفر باشه که میره خونه هاشون) ولی من باهاشون نرفتم تا 6 صبح بیدار بودم نویدم گفت که من فردا صب میام که بهش اس زدم و گفتم دارم دیر میخوابم بعد از نهار بیاد تقریبا ظهر بود بیدار شدم و آماده شدم الهی قربونش برم که لباسایی که با هم خریده بودیم کلی بهش میومد... یه دسته گل واسه من خریده بود یه گلدون واسه مامانمینا و یه جعبه شیرینیه خوشمزه ی قزوین... وقتی اومد کلی عشقولی شدیم و کلی از آرایشم و موهام تعریف کردو من ذوقیدم بسی
من موهای خودم مشکیه ولی قهوه ای رنگ میکردم که قشنگ بود ولی شووری یه سره به من میگقت دوباره موهات و مشکی کن که منو یاد دوران دوستیمون مینداره منم واسه عید موهامو مشکی کردم به نظر خودمم بیشتر بهم میاد دیگه تو این مدت اینقدر نوید قربون صدقه من میره و راه به راه ازم عکس میگیره که بهش گفتم دیگه موهامو کاری نمیکنم و الان حسابی من باد کردم..شووریم کلی ذوق کرد ولی مگه من میتونم من عاشق تنوعم ...
 خلاصه که بقیه ی تعطیلات و کنار هم بودیم و کلی از وجود هم لذت بردیم همه جا عیددیدنی رفتیم و همشم خونه ی خواهرم با چتر فرود می اومدیم و کلی خوش میگذروندیم دور هم ... یکی از دایی هام از آمریکا برگشت و یه شب دور هم جمع شدیم و دیگه ترکوندیم خودمون و از بس خندیدیم از دست اینا نوید که کلی حال کرده بود با دایی هام...
آخر تعطیلاتم به اصرار ما خواهرمینا رو بردیم قزوین که دور هم اونجا رو بگردیم جاهای تاریخی رو رفتیم دیدیم که از بین اونا حمام قجر و سرای سعدالسلطنه و چهل ستون خییلی خوب بود تو سرای سعدالسلطنه جشنواره ی اسباب بازی بود که محیط شادی داشت و کلی خوب بود تو حمام قجرم رفتیم عکس تاریخی انداختیم لباسای قجری پوشیدیم و من موهامو فرق باز کردم کلی باحال شد یه عکس دونفره با نوید گرفتیم یه دونه ایم 4تایی با خواهرم و شوهرش گرفتیم خیییلی باحال شدن عکسا الهی قربون شووری برم که عین این مردای قجری شده بود و من واسه اذیت بهش میگفتم بیخودی الملک....
روز 13 بدرم رفتیم باغ دایی نوید و ورق بازی و این حرفا البته فامیلای نوید حرصمو در آوردن و جلوی خواهرم یکم خجالت کشیدم ولی اهمیتی ندادم روز 14 فروردینم از صب رفتیم به سمت الموت تا قلعه ی حسن صباح و ببینیم....واسه ناهار رفتیم یه سفره خونه ی کاملا روستایی که خیلی باحال بود بعدم رفتیم سمت قلعه کلی باحال بود اونجا 600 تا پله داشت که خواهرم از بالا اومدن منصرف شدو پایین موند و من و نوید و دامادمون رفتیم واقعا خسته شده بودیم به قول نوید تا بالا رفتیم حسنم خونه نبود حیف شد.... خیلی از بین رفته ولی در کل جالب بود من به جاهای تاریخی  علاقه دارم کلا... کلیم عکس گرفتیم... بعدش رفتیم دریاچه اوان و شب خسته و کوفته برگشتیم خونه ی نویدینا و صبح 15 ام راهیه تهران شدیم.....
الهی شکرت که همه چی خوب بود درسته اتفاقایی افتاد که من ناراحت بشم ولی آدم باید نیمه ی پر لیوان و ببینه و شاکر باشه الحق که لیوان ما بیشترش پر بود...
شاید عکسای قجریمون و بذارم...
یه عالمه دوستتون دارم واسمون دعا کنید....ببخشید پرحرفی کردم...


تبریک....

بوی گل نرگس؟   -نه  که بوی خوش عید است!

شو پنجره بگشا که نسیم است و نوید است!     (مشیری)

چقده اسفند ماه خوبیه درسته کار زیاده ولی خیییلی باحاله... تو این چند وقت ما ۴ تا خواهر مثال پت و مت و لولک و بلوک تمام مراکز خرید تهران و بسیار خوشحال زیر پا گذاشتیم و به نصف آرایشگاهها هم عرض ارادت کردیم....

کلی چیز میز میخوام تعریف کنم از همه مهمتر روز تولد شووریه که ایشالا سرم خلوت شد...

واسه همه ی دوستای خوبم سالی پر از برکت و سلامتی آرزو میکنم... خیلی مواظب خودتون باشید و خیلی خوش بگذرونید... مواظب هیکلاتونم باشید

سال ۸۹ سال خوبی بود برام اول سال جشن نامزدیمون بود بعد باران کوچولو دنیا اومد... بعد عروسیه خواهر شووری بود و شروع خدمت شووری که ایشالا هرچه زودتر تموم بشه... و خیلی اتفاقال قشنگ که الان حضور ذهن ندارم....

از خدا میخوام که خودش کمکمون کنه و تو سال جدید بتونیم خونه بخریم و عروسی کنیم.... برامون دعا کنید...

خدای مهربونم عاشقتم   دیوونتم   قدر همه ی نعمتاتو میدونم آخه تا تو رو داریم که غمی نداریم... ای خدا واسه ی همه اتفاقای خوب خوب بیفته... منم که میدونی خودت چه چیزایی میخام دستتت درد نکنه جورشون کن...

سال نو مبارک دوست جونیا....

تولد عشقم....

سلام به دوستای گلم....

واااااااااااااای من خیییییییییییلی خوشحالم.. اگه گفتید چرا؟ نمیدونید که؟!! آخه فردا تولد عشق خودمه.... الهی که من قربونش برم فردا متولد میشه .. عکسای بچه گیش و دیدم اینقده زشت و بد اخلاق بوده که... الهی... ولی الان خوشمله منه...

نوید خوب من... تو من و با خوبی ها آشنا کردی تو خیلی چیزا بهم یاد دادی... تو رو دوست دارم زیاد... تو خیلی پاک و معصومی وقتی تو چشمات نگاه میکنم به عمق پاکیت پی میبرم... میدونی چقد به تو مبتلا شدم... الهی من فدات بشم... از خدا میخوام که همیشه تنت سالم باشه.... از خدا میخوام که عشقمون پایدار باشه... از خدا میخوام که همیشه کنار هم بمونیم... از خدا میخوام بهترین ها تو زندگیت برات پیش بیاد...

-عزیزم منت بر سر تقویم گذاشتی و زمستان را خجالت زده کردی و اسفند را سرافراز کردی و عدد ۲۱ را برای من خوش یمن ساختی...

این متن بالا رو توی کارت واسه بهترینم نوشتم....

توی یه پست دیگه راجع به بقیه چیزا توضیح میدم...

                                               عاشقتم

...

سلام دوستای گلم..... واااای چرا من اینقده گرفتارم یه عالمه اتفاق افتاده که دوست دارم بیام تعریف کنم ولی کو وقت؟!!! هر وقت که نمی تونم به کارایی که مورد علاقمه برسم اعصابم بهم میریزه.... آخه این همه گرفتاری واسه اینه که ما خانواده ی پر جمعیت و البته گرمی هستیم که خیییلی بهم کمک میکنیم(ماشالا) و بعضی وقتا میشه که آدم از خودش کاملا غافل میشه.... خدا رو شکر میکنم ولی یکم نیاز به آرامش دارم .... دوست دارم زودتر برم سر خونه زندگیم تا کمی بتونم به علایق خودم بپردازم و کمتر بچه های خواهر برادرمو نگه دارم.... الانم که دارم مینویسم تازه موفق شدم باران کوچولو رو خواب کنم آخه طفلک مامانیش عمل کرده الهی بگردم واسه خواهر نازنینم که اینقده درد کشید الهی که دیگه پات به بیمارستان نرسه.... طفلک سنگ صفرا عمل کرده.... آخه خیلی زور داره ها که یه نفر تو ۲۴ سالگی همچین عملی بکنه...

۱۷ربیع الاول سالگرد قمری عقدمون بود که خیلی دوست داشتم یه پست بدارم که نشد گفتم شالگرد شمسی پست میذارم که ۱۳ اسفند بود و دوباره نشد....

دوست دارم یه روز بیام بشینم همه رو تعریف کنم آخه دوست دارم ثبت بشه.... خلاصه که به خودمون دوتا (یعنی خودم و نوید) خیلی زیاد تبریک میگم سالگرد عقدمون و.... آخ که چقدر یخ شد این پست....

دوست جونیا واسم دعا کنید بتونم بیشتر واسه خودم وقت بذارم این چیزیه که واقعا بهش محتاجم....


این عکس حلقه هامونه که جفت بر داشتیم..