خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

آموزشی پر...

سلام Hello

دیدین همه چی چه زود میگذره! آموزشی نویدم تموم شد Yahحالا هی شماها غصه بخورید! ولی عجب آموزشی رفت پیشی همش خونه بود از خوش شانسیه منه دیگه اینا! ۲ماه هرروز کنار هم بودیم خیلی خوب بود بعضی مشکلات وجود داشت اما بودن نوید و عشقه من از خیلی جهتا اذیت شدم خیلی حرفا شنیدم اما بیخیال خدا رو شکر که اصلا کینه ای نیستم و تا خوشحال میشم ناراحتیا از ذهنم میره!


ولی یه اتفاق خطرناک افتاده!
بقیه خدمت نوید بازم افتاده تهران! میدونید یعنی چی؟ یعنی ادامه ی حرف و حدیثا! ولی پیشی گفته یه خونه تو تهران رهن میکنه تا جلوی این قضیه رو بگیره ولی همه میدونن در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم و...! حالا من همش دارم خدا خدا میکنم زودتر خونه ی مورد نظر رو پیدا کنه! من که همش میگم هر چی صلاحه برامون پیش بیاد بخاطر همین رو ظاهر قضایا نمیتونم نظر بدم! خدا کنه همه چی خوب پیش بره!

یادش بخیر من این وبلاگ و ساختم تا دوران آموزشیه نوید ( که فک میکردم نیست) رو بنویسم و یه جورایی درددل کرده باشم! آدم از هیچی خبر نداره اینه ها! انصافا تو این دوران من زن خوبی واسه نوید بودم!
نمیخام از خودم تعریف کنم ولی با همه چیز ساختم تقریبا منم سرباز بودم جایی نمیتونستم برم چون نوید عصرا میومد خونه ی ما خودشم اونقدر خسته بود که نمیشد باهم بریم بیرون! نمیخام این چیزا رو کامل بنویسم ولی شووری تلافیشو سرت در میارم دارم برات!!!
پی نوشت:فردا ۲آبان؛ تولد خواهریمه. ندا جون تولدت مبارک خوشحالم که خواهرای خوبی دارم . برات یک دنیا شادی آرزو میکنم خوش به حال باران کوچولو که مامان مهربون و شادی مثل تو داره!

من برگشتم...

سلام به دوستای خوشمل خودم!

من بعد از یه مدت نبودن برگشتم با یه دل پر از حرف!Computer

اول ا زمشهد تعریف کنم:

2شنبه با قطار از تهران راه افتادیم من تا حالا با خانوادم با قطار سفر نکرده بودم فقط با دوستام با قطار میرفتیم که یه عالمه خوش میگذشت 9 نفری جمع میشدیم تو یه کوپه و حسابی خوش میگذروندیم اینبارم خیلی خوب بود من و مامانم و خواهرم و شوهرش با پسرکوچولوشون که نفس منه تو یه کوپه بودیم! سه شنبه صب رسیدیم؛ هتلمون به حرم نزدیک بود شووری جونم از قبل برامون رزرو کرده بود!

رفتن به حرم بهترین قسمتش بود از لحظه ای که پام به صحن رسید بی اختیار اشک میریختم و فقط از امام رضا تشکر میکردم که راهم داده مامانم با تعجب نگام میکرد! خیییییییلی عالی بود حسابی خالی شدم و حسابی هم واسه همه دعا کردم و دوستای مجازیمو فراموش نکردم! Arabic Veilمن هیچوقت نمیرم جلو که به ضریح دست بزنم خیلی میترسم که گیر کنم و میدونم که از دور با جلو رفتن فرقی نداره روز اول که رسیدیم من روبروی ضریح واستاده بودم که یهو با فشار چند نفر رفتم جلو یهو به خودم اومدم دیدم اگه دستمو دراز کنم ضریح و میگیرم اصلا باورم نمیشد خوشحال شدم و ضریح و گرفتم وکلی ذوق کردم ولی یهو ترسیدم نکنه گیر کنم زودی برگشتم مامانم خیلی تعحب کرده بود میگفت چه جوری رفتی  جلو! خلاصه که جای همه اونجا خالی بود!

چهارشنبه با خاهرم رفتیم استخر موجهای آبی. عالی بود واقعا خوش گذشت جای شیکی هستش که بهش رسیدن فقط واسه بازیا باید صف وامیستادیم که حوصله ی آدم سر میرفت من همه ی بازیاشو رفتم جز چاله ی فضایی آخه صفش وحشتناک بود دیدم ارزش نداره این بود که نرفتم در کل واقعا خوش گذشت واسه من که عاشق هیجانم و عاشق رفتن به جاهای جدید خیلی خوب بود!

پاساژ الماس شرقم رفتیم خیلی خوشم اومد وسایل تزیینی هاش واقعا شیک بودن دلم میخاست کل جهیزیه مو از اونجا بخرم آخرم طاقت نیاوردم و سرویس قاشق و چنگال غداخوری و کارد و چنگال میوه خوریه دم دستیمو از اونجاخریدم خیلی خوشملن سرخابین (بالاخره تصمیم گرفتم وسایل آشپزخونمو سرخابی بگیرم)

واسه شوریه خوشمل خودمم عطر بلگاری گرفتم مامانمم واسش یه کیف دستیه خیلی باکلاس خرید. منم واسه مادر شووری سوغات مشهد خریدم البته قصد داشتم لباسم براش بگیرم ولی قبل از من اونا رفته بودن و واسه من فقط سوغات مشهد آورده بودن واسه همینم منم چیزی نگرفتم واسه خواهر شووریم یه لباس خوشمل خریدم به اضافه سوغات مشهد! واسه خودمم یه لباس خیلی شیک خریدم که به نظرم خیلی خاص اومد و ازش خوشم اومد! مژهواسه بقیه هم مامانم خرید کرد و من چیزی نگرفتم!

در کل خیلی خوش گذشت فقط جای عشقم واقعا خالی بودو من دلتنگش بودم!Heart Smile

وقتی برگشتیم و دیدمش انگار دنیا رو بهم دادن شووریم کلی ذوق کرد و عین نی نی کوچولوهای مظلومBaby Girl همش منو نگاه میکرد آخر بهش تذکر دادم که پسر گلم زشته اینجا خانواده زندگی میکنه!عقشه خودمه دیگه چه میشه کرد!

من هنوز حرف دارما تموم نشده حرفام ولی بماند واسه بعد!

پی نوشت:امروز تولد امام رضا بود پارسال همین موقه(البته قمری)شووری با خانوادش اومدن خواستگاری! HippieHippieدقیقا تاریخ8/8/88 . این تاریخو نویدی انتخاب کرد و میگفت امام رضا خودش کمکمون میکنه که مشکلی پیش نیاد که همین جوریم شد و خدا رو شکر همه چی عالی پیش رفت! بابام اونشب هی سعی کرد منصرفشون کنه یا اینکه میگفت برید چند سال بعد بیاید ولی همه چی درست شد یقین دارم لطف امام رضا به ما بوده!

نوید

میخام برای تو بنویسم تویی که انگار من شدی جزیی از وجود من! عشق من شاید به نظر خیلی رویایی نباشی اما برای من درست همون مردی هستی که با اسب سفید اومد و من بیگانه با عشق و با عشق آشنا کرد! همه چیز این رابطه برام مقدسه حتی اتفاقایی که برامون افتاده تا بهم رسیدیم و هیچ کس جز من و تو از اونا خبر نداره! عزیزم شاید بلد نباشی خوب دلداری بدی ولی چشمات که از من میخاد آروم باشم و فقط به عشق تو فک کنم کار خودشون و میکنه و منو آروم میکنه. شاید وقتی دعوامون میشه من خیلی ناراحت و عصبی بشم ولی همیشه این جمله که میگی فقط بدون از روی عمد کاری نکردم که ناراحتت کنم دلمو میلرزونه! وقتی ازم میخای برات توضیح بدم از چی بدم میاد تا تو اون کارو نکنی باز عاشقت میشم! وقتی میبینم همیشه واسه چیزای خوب منو جلوتراز خودت حساب میکنی قلبم تندترمیزنه! وقتی داریم از خیابون رد میشیم هی جاتو با من عوض میکنی که خودت سمت ماشینا باشی(و هیچوقتم انجام اینکارو فراموش نمیکنی) اشک تو چشام حلقه میرنه! وقتی....

خیلی از این وقتیا زیاد دارم که بنویسم! نوید کاش من لایق این همه محبت تو باشم کاش همیشه قدر خوبیات و بدونم و برام تبدیل به روزمره نشه!

تو همیشه خوب بودی و هستی وتو این ۴سال تغییر نکردی! یادمه وقتی دوست بودیم یه روز حالم خیلی بد شد منو بردی دکتر بعدم بخاریه ماشینو زدی و من تو ماشین خابیدم و تو اونقدر آروم رانندگی میکردی که به قول خودت همه فحشت دادن و تو بخاطر اینکه من بیدار نشم به همشون لبخند زدی و تا من خودم بیدار نشدم تو بیدارم نکردی!

نویدم این پست و واسه دل خودم مینویسم شاید هیچوقت اینجا رو نبینی واسه خودم مینویسم تا یادم نره چقدر عاشقتم تا بدیه زمونه رو که بعضی وقتا بازی در میاره پای تو ننویسم تو همونی هستی که همیشه میگی بخدا من قصدم خوبیه! من میدونم دیگه کامل میشناسمت میدونم بدی تو کارت نیست من از خودتم بهتر میشناسمت و عاشقتم! من عاشقتم عریرم نمیخام حتی ۱ ثانیه بدون تو زندگی کنم!

نویدم هستم تو هم باش!

مسافرت

سلام سلام ستاره همچین وبلاگی کی داره(تشویق کنید خانم شاعرو)
قراره برم مشهد! وای نمیدونید چقد خوشحالم آخه خیلی دلم هوای مشهد و کرده بودولی شووریم همرام نیست و این چیزیه که نمیذاره شادیم تکمیل بشه! اکشال نداره پیشی من کلی برات دعا خواهم کرد!
تو هفته ی پیش مامانمینا رفتن همدان و سنندج ولی من نرفتم اونا هم اصراری نکردن آخه پیشی نبود که من کجا میرفتم ولی امام رضا فرق داره!
http://ownnote.persiangig.com/Smile/12.gifواقعا طلبیده شدم آخه خواهرمینا خودشون رفتن واسه من بلیط گرفتن! قراره دوشنبه هفته بعد بریم! آخی شبا که شووری بیاد کجا میخاد بره؟خدا کنه این چند روز روزای اردوی آموزشیش باشه!
آخر این هفته ام که گذشت قزوین نرفتم و سر این قضیه کلی با شووری جروبحث کردیم
واقعا کلافه شده بودم  از دستش که یکسره میگفت تو هم باید بیای،منم پامو کردم تو یه کفش که نمیام آخرم نرفتم!مادر شووری زنگید وگفت چرا نیومدی که گفتم مامانمینا تازه از سفر اومدن میخام پیششون باشم!دلیلم هم این بود هم اینکه نمیخاستم هر هفته برم گفتم بذار پسرشونو تنها ببینن!بخدا قصدم خیر بود!
خلاصه که نوید از خونشون هی smsمیفرستاد که جواب نمیدادم بعدم زنگ زد که خیلی سرد باهاش حرف زدم! فرداش از خونه ی خواهرش زنگ زد که خییلی دلم برات تنگ شده دیگه بدون تو جایی نمیتونم برم اینجا همه برام غریبه شدن وقتی تو نیستی تو خونه خودمونم احساس غربت میکنم میگفت محبتای اینا برام زهرماره هیچی از گلوم پایین نمیره! میگفت چرا اینهمه بهت التماس کردم نیومدی؟! گفت یاد قبلنا افتادم که به خواسته هام اهمیت نمیدادی دلشوره ی بدی گرفتم! نشه یه روزی دوباره بهم بگی منو نمیخای!   کلی دلم براش سوخت عزیز احساساتیه من!http://ownnote.persiangig.com/Smile/37.gif امروز کلی برای هم لاو ترکوندیم و هی با هم مهربونی کردیم!حیف که نوید دوباره باید ساعت4 صب بیدار بشه واسه همینم زودی خوابید!
نویدیه با احساس و رمانتیک من خییییییییییلی دوست دارم خیییییلی مهربون و نفسی قدرتو میدونم!

پی نوشت:امروز رفتم آرایشگاهی که همیشه میرم خانم آرایشگره داره طلاق میگیره خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم براش! سمیه جان برات دعا میکنم هر چی به صلاحته برات پیش بیاد وخدا رو شکر میکنم که بچه ندارید!

فعلا بای بایhttp://ownnote.persiangig.com/Smile/48.gif


همه چی...

سلام
خب بذار ببینم از کجا شروع کنم؟ از عقشم بگم؟
از هنرام بگم؟ ازچی بگم؟ بذار ببینم چیا اتفاق افتاده  اوناروبگم!

شنبه و یکشبنه منو نوید با چترمون خونه ی مونا(خواهرم) فرود اومده بودیم که اوضاع به کاممون بود!
(البته ما به چتر رفتیم)

دوشنبه:عروسی دعوت بودیم
bollywood1.gif توی باغ اطراف تهران که قرار بود خیلی عروسی خوبی باشه ارکستر 2میلیونی آورده بودن که بترکونه130fs358763.gif منم خیلی دوست داشتم برم میخواستم واسه مراسم خودم ایده بگیرم اما هر کاری کردم دلم نیومد عشقمو که خسته و کوفته از پادگان میاد و تهنا بذارم مخصوصا که خونه شامم نداشتیم!monkey.gif همه رفتنو من موندم خونه یه تیپ نوید کش زدم و بعد با خودم گفتم واسه یه بارم که شده واسه پیشی آشپزی کنم تا دیگه سنگ تموم گذاسته باشم (من هیچی بلد نیستم درست کنم آشپزی تعطیل!  برعکس من نویدی از هر انگشتش یه هنر میباره همه چی بلده بچم) خلاصه به اون یکی خواهرم که عروسی نرفته بود زنگ زدم و دستور کباب تابه ای و گرفتم! به جان خودم نباشه به جان همه خیلی بینظیر شد نوید کلی ذوق مرگ شده بود. یه برنج کره ای ردیفم درست کردم! اونشب همه جوره بهش حال داده بودم تو فضا بود کلا!!! هی  میگفت عالیه غذا تو یا یه کارو انجام نمیدی یا از همه بهتر انجام میدی! مژهخلاصه حسابی بهش رسیدم میوه بعد از غذا همراه با مقادیر هنگفتی محبت! دیگه نویدم ته عشقولانه شده بود منم یادم رفت که عروسی نرفتم! مامانمینا که از عروسی برگشتن کلی شاکی بودن میگفتن اولا خییییییییلی دور بود بعدشم گویا گشت اومده نذاشته ارکسره حتی یه آهنگ بزنه خلاصه که ته ضده حال بوده من کلی حال کردم هم چیزیو از دست نداده بودم هم خودمو واسه نوید کلی لوس کرده بودم!

سه شنبه:اتفاق خاصی نیوفتاد زندگی کردیم!


چهارشنبه:مامانم از صبح رفت خونه ی مامانبزرگم من تهنا خونه بودم(شبش یه خواب فوق وحشتناک دیده بودم
1ساعت اول بیداریمو تو کوپ بودم) بعدم کلا روز تلفن بود 1:45با خواهرم نیم ساعت با یکی از دوستام 1:30 با یکی دیگه از دوستام! و کلی تلفن دیگه! نزدیک اومدن نوید دوباره کلی به خودم رسیدم طفلی میگفت اینقد به خودت نرس من سربازم نمیتونم خوشتیپ کنم جلو تو کم میارم خجالت میکشم! اونشبم واسه شام برنج و مرغ درست کردم که خیلی خوب شد( نگو من استعداد آشپزی داشتم خودم خبر نداشتم ا شعر شد) شبم رفتیم خونه مامانبزرگماییم از کربلا اومده بود)البته نوید نیومد خیلی خسته بود داداشمینا اومدن دنبال من!

پنجشنبه:نوید نیمه وقت بود تا نهار خوردیم به سمت قزوین رهسپار شدیم
خیلی هوس کرده بودم با نوید بریم بیرون خیلی وقته که نرفتیم ولی بازم برنامه ی هفته ی پیش خواهر شوهرینا اومدن اونجا و واسه فردا نهار دعوتمون کردن!

جمعه:از صبح خونه خواهر شووری خوب بود همه چی فقط وقتی نوید از دستپخت من تعریف کرد اونا خندیدن که ای بابا عاشقی....


بعدم برگشتیم تهرام که کلی دوباره تو ترافیک بودیم!

پی نوشت: 5شنبه و جمعه خیلی آروم شده بودم الهی بگردم برات نویدی که 2 میلیونبار پرسیدی چی شده؟ من کار بدی کردم؟ اینا حرف بدی زدن؟ چیکار کنم حالت خوب شه؟! الهی بگردم که سعی میکردی حالم خوب شه
ببخشید اذیتت کردم گلم اینو به خودت نگفتم!
پی پی نوشت: خب گل من منم گناه دارم باید با هم بیرون میرفتیم انگار منم سربازم هیچ جا نمیتونم برم منت نمیذارما واسه همینم بهت نمیگم!

مهم نوشت: فک کنم دارم مستجاب الدعوه میشم خدا داره یه حالای خوبی بهم میده! خلاصه از ما گفتن بود کاری با خدا دارین بگین من بهش بگم خیلی دوست شدم با خدا!